سورپرییییییییییییییییییییزز

سلام سلام صد تا سلام به دختر قشنگم به امیدم به نور چشمم عسلم زندگیم

آره نی نی قشنگ من دختره یه دختر ناز و قشنگ یه دختر خوب و زرنگ الهی مامان قربونت بره عزیییییییییزم.

روز سه شنبه 19 مهر1390 بود که واسه سونوی سلامت رفتیم پیش خانوم دکتر من و تو بابایی.

خانوم دکتر خواست اندازه تو رو بگیره ای شیطون بلای مامان ای دختر طلای مامان مگه گذاشتی 20 دقیقه سونوت طول کشید از این ور به اون ور از بالا به پایین خلاصه خانوم دکتر بداخلاق هم دیگه از شیطنت گل کوچولوی من خنده اومد رو لبش و هی گفت عجب بچه ایه عجب شیطونکیه و من و تو هم باهم یواش یواش و ریز ریز خندیدیم الهی مامان دورت بگرده که اینقدر زرنگ و حساسی هرچی از خانوم دکتره پرسیدم یکی یه دونه من دختره یا پسر بهم نگفت و گفت معلوم نیست و من که دیگه طاقتم طاق شده بود.خدا رو شکر همه چی خوب بود و دکترم بهم گفت که کاملا سالمی عزیزم خدا روو شکر.

فرداش از اون جایی که دیگه نمی تونستم تحمل کنم با بابایی پریدیم تو ماشین و ساعت 4 عصر رفتیم یه سونوگرافی بیرون از مطب دکترم تا بهمون بگه و پرده از رازت برداره هههههههههه.

خلاصه دل تو دلمون نبود ولی بابایی همش میگفت مطمئنم که دخمله دخمل قشنگ یادته که گفتم تو خواب دیده بودت.وقتی رفتیم تو دکتر اومد گفتش چند وقتته منم گفتم 17 هفته ولی شروع کرد به سونو و فهمید که مامانی تقلب کرده و 16 هفتست گفت الان خیلی زوده ولی هی ما اصرار کردیم عزیزم.

اونم بعد از کلی نگاه کردن گفت احتمالا دختره .        

خدایا شکرت دختر من دختر ما دختر بابایی .الهی قربونت برم مامان جونم .بابایی و من هردومون خدا رو شکر کردیم و لبخند روی لبمون اومد.انگار داشتیم به بزرگترین و قشنگترین معجزه زندگیمون نگاه میکردیم دختر گلم.

بابایی منو بوسید و بغل کرد.نمی دونی چه حالی داشتیم.هردومون یه آرامش و شادی خیلی زیادی رو حس میکردیم.بابات واقعا خوشحال بود و همش میگفت دخترم اینجوری و دخترم اونجوری.

تا اومدیم بیرون رفتیم دو تا جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامان جون و مادر جونت و به اونا هم گفتیم.همه خیلی خوشحال بودن خیلی خیلی.

بهمون تبریک گفتن و کلی ذوق تو رو کردن عزیزم.

شب باباجونت که از مسافرت برگشته بود هم فهمیده بود و بهمون زنگ زد و تبریک گفت و کلی سفارش کردکه مواظب عزیزدردونمون باشم منم گفتم چشم.تو دو ساعت همه فهمیدن که چه نعمتی داره نصیب ما میشه خدایا شکرت.شکر.

صبح زود ساعت 6 باباییت بیدار شده بود و تا ساعت 8 برات یه اسم انتخاب کرده بود ترنج و مرتبم تو رو ترنجم ترنج بابا عزیزم عشقم صدا میکنه.همش میپرسه ترنجم چطوره ؟مراقب ترنجم باش و منم هر موقع از تو میگه اشک شوق تو چشام جمع میشه عزیزم.

صبحها که بیدار میشم اول صبح باهات حرف میزنم میشنوی؟

سلام دختر قشنگم صبحت بخیر نفس من .بیدار شو گلم.بیدار شو برام تکون تکون بخور و بخند.چشای خوشگلتو باز کن مامانم .پاشو عزیزم بریم به بابایی صبح بخیر بگیم.بابایی دلش تنگ شده واست.گل کوچولوی من فرشته یه دونه من مامان و بابا عاشقتن.تو زندگیمونی.زود بزرگ شو عزیز دلم و همیشه لبت پر از خنده و سلامت باش.

خدایا به خاطر همه نعمتای خوب و قشنگی که تو زندگی بهم دادی شکر.خونواده خوب و دلسوز.شوهر مهربون و حالا هم یه دختر قشنگ.خدایا ممنونم که اینقدر بهم لطف داری .ممنون.

                                                       میبوسمت

                                                                        مامان سمی