ترنجترنج، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دختر عزیزم

من به گرد پاتم نمیرسم چقدر عجله داری واسه بزرگ شدن

سلام عسلم ترنجم قشنگم امروز سه ماه و 11 روزه که تو جیگرمی قربون چشمای نازت برم هرروز صبح بیدار میشم و صورت ماهت رو کنارم میبینم روز به روز بیشتر عاشقت میشم هرروزم با وجود نازنین تو یه عمر دوبارست وقتی قد و قواره کوچولوت رو نیگاه میکنم یاد اون نقطه سفید تو مانیتور سونوگرافی میفتم وسط اون صفحه تاریک که تند و تند روشن خاموش میشد قلب کوچولوت قلب مهربونت نازنینم حالا تو بغلمی و من دیگه هیچی کم ندارم عزیز مادر حالا هرروز بزرگ و بزرگ تر میشی و از دیدنت قلب مامان سرشار از عشق و شادی میشه امروز صبح تا جایی که تونستم چلوندمت کلی بوست کردم اینقدر که کلی خسته شدی و خوابت برد الهی فدات بشم که ماچای محکم مامانی و تحمل میکنی و با اون لب کوچولوی بامزت لبخ...
5 تير 1391

تولد سه ماهگیت مبارک عسل مامان

سلام سلام خوشگله مامانی سه ماهه شد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عسل مامان عاشق موبایل و تلوزیون و آینه و تلفونه گردنشو میاره بالا دست مامانی رو محکم میگیره و بلند میشه کلی بلند بلند ذوق میکنه و سر و صدا میکنه از دست وپای خودش تعجب میکنه مامان و بابا رو کاملا میشناسه شبا ساعت 9.30 میخوابه وقتی مامانی غذا میخوره یا هرچی بخوره زل میزنه و اونقدر نگاه میکنه که مجبور میشم بهش بدم اونوقت کلی ذوق میکنه الانم زل زده بهم و غر میزنه که بلندش کنم آخه تا باز کردم بنویسم خانوم بلند شد .                  عشق مامانتی عزیزم بعدا میام عکس میزارم...
27 خرداد 1391

بازیهای جدید

سلااااااااااااااااااام من اومدم بالاخره یه کوچولو وقت دادی خوشگل مامانی الان که دارم مینویسم تو تختتی و زل زدی به عروسکای آویز تختت که هی میچرخن و میچرخن و کلی بهشون دقت میکنی تا این یکی رو نگاه میکنی میچرخه و اون یکی میاد ههههههههه تو هم با اون چشای گرد شده میخوای بگیریشون و آخر سر چون نمیتونی از پس تعقیبشون بربیای جیغ میزنی که آِِِِِِِِِِِِِِِِِی بیا اینو خاموش کن سرم گیج رفت و اون موسیقیش که عینه موسیقیه ماشین شهرداریه رفته رو اعصاب چاره ای نیست سرتو که گرم میکنه علاقه بعدی تلفنه که هنوز موفق به کشفش نشدی فقط میدونی که بابا یا خاله ها یا مامان جون گاهی میرن تو این چیز عجیب و هی صدات میکنن و باهات حرف میزنن تو هم خیلی خیلی سورپرایز میش...
1 خرداد 1391

عکسای جدید

وقتی که من تو بغل مامانی خواب بودم وقتی که میخواستیم بریم بیرون و من هنوز خواب بودم وقتی میخواستم برم واکسن بزنم و خیلی خوشحال بودم اما الان کاملا نادم و پشیمونم که اینقدر خوشحال بودم بای بای آخ جون بازم عکس میخوام بلند شم بشینم هورا نشستم هههههههههههههههه خیلی خوبه آدم بتونه بشینه این چیه بازم دوربین و بابایی من خیلی دقیق به حرفات گوش میدم مامان جون واااااااااای سرم گیج رفت و صد البته من و پستونکم     ...
1 خرداد 1391

روز مادر روز واکسن

سلام گل مامانی خوشگل عسلم امروز میخوام برات از روز مادر بگم روزی که وقتی چشامو باز کردم برام با همون روز تو سال قبل فرق میکرد یه حس عجیبی داشتم امروز روز منه روز مادر من مادر شدم من یه فرشته کوچولو دارم من امسال یه ترنج خوشگل دارم چه احساس غروری چه موهبتی احساس خستگی میکنم آخه دیشب تو دو سه باری واسه شیر خوردن بیدار شدی منم خیلی خوابالو بودم همینجوری که بهت شیر میدادم چرت میزدم که یهو چرتم پاره میشد و در بهشت به روم باز میشد تو با اون چشای نازت زل زده بودی به چشام و تا من چشام باز شد یه لبخند زدی که همه شادیهای عالم یهو مال من شد آره عزیزم یه لبخندت یه نگاهت و گرمای دست کوچولوت که محکم انگشت مامانو میگیری همه خستگی رو از تن مامان در می...
27 ارديبهشت 1391

ماجراهای ترنج مامان

سلام عشق مامانی خوب من دختر عزیزم خیلی وقته برات ننوشتم آخه مگه میزاری اینقدر داری تند و تند بزرگ میشی نمک مامان که مامانی بهت نمیرسه خدا بزرگت کنه مامان خدا حفظت کنه واسه مامانی این روزا زندگی من و بابایی شدی همه فکر و ذکرمون تویی زندگیمون شده پر از شادی و ترنج خانوم مامانی به دنیا اومده تا قربون تو بشه شبا وقتی بیدار میشم واسه شیر دادنت وقتی مامانی حسابی خوابالو و خستست چشمای ناز و پر انرژیت رو که میبینه به پهنای صورت لبخند میاد رو لباش حسابی سرحال میشم به خصوص اونموقع ها حسابی خنده خنده میکنی واسم انگار میدونی چطوری تشویقم کنی هرروز که میگذره بیشتر برام میخندی خوش اخلاق من اینقدر چشات شیطونه و نازه که میتونم ساعت ها زل بزنم به چشای ...
20 ارديبهشت 1391

پیک نیک سه نفره

دیروز من و بابایی که از هفته قبل برنامه داشتیم یه گردش سه نفره بریم دخمل خانومو برداشتیم و با کلی ذوق روانه دامان طبیعت شدیم هاهاها هوا عالی و آفتابی بود و مناظر زیبا البته برای ما دوتا پیاده شدیم با مشکل عجیبی برخورد کردیم که اصلا انتظارش رو نداشتیم باااااااااااد هههههههه بله همین نسیم خنک بهاری برنامه هامون رو بهم ریخت آخه ترسیدیم سرما بخوری بنابراین عطای پیک نیک رو به لقای اون بخشیدیم و یه چایی تو ماشین خوردیم و آجیل رو هم تو راه برگشت تا خیلی ضرر نکرده باشیم ولی کلا خوب بود این دو تا عکس رو با کلی ترس و زحمت گرفتیم خوشکل تپلیه من قربون اون چشای نازت بشم من ...
9 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر عزیزم می باشد