ترنجترنج، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دختر عزیزم

خاطره اومدنت عزیز دلم

1391/1/20 16:41
نویسنده : سمیه
536 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 22 اسفند 1390 فردا روزیه که من تو تقویم علامت زدم و نوشتم تمومه امروز عشق من میاد.مامان خونه تکونیه عیدشو کرده و رفته آرایشگاه و کلی به خودش رسیده امروزو میخواد استراحت کنه فردا روز بزرگیه.

زنگ زدم به مامان جون و مامان جون ازم خواست برم خونشون و منم از خدا خواسته گفتم چشم .بابایی رفته اداره و منم طبق دستور پزشک که دیشب رفتم مطب و گفت سر نی نیت هنوز تو لگنم نیست و باید خیلی راه برم تا شاید تا هفت فروردین نی نی به دنیا بیاد گفتم خیلیم خوب و بعد از یه حموم حسابی و کلی تیپ زدن راه افتادم به سمت خونه مامانم.خیلی حس عجیبی دارم از یه طرف دکتر بهم گفت که تو حالا نمیای و از یه طرف مطمئنم که دخمل حرف گوش کن من حتما تا فردا میاد آخه فردا 38 هفته تمام میشه و من ازت قول گرفتم.تو راه که میرفتم بوی شکوفه های بهاری همه جا رو پر کرده بود منم چند تا نفس عمیق کشیدم آره امروز حالم یه جور دیگست بیقرارم منتظر .دیگه خسته شدم بقیه راه با تاکسی رسیدم خونه مامانم همه این روزا تا منو میبینن سراغ تو رو میگرن عزیزم ترنج نیومده نه؟منم میگم میاد همین فردا و مامانم یه لبخند با معنی زد گفتم به نظرت تغییری نکردم و گفتن نه ولی قلبم مطمئنه.تو هم همینطور عزیزم.

بابایی هم واسه نهار اومد و نهار خوردیم بابا طبق عادتی که داره برای خواب میخواست بره خونه و ما هم قرار بود پیش مامان جون بمونیم تا عصری واسه خرید عید بریم .بابا رفت و ما هم عصر به اتفاق خاله سیما و خاله فائزه و مامان جون زدیم به خیابون قرار بود من بازم راه برم و چقدر برام سخت بود احساس سنگینی میکردم .یه مغازه دو تا سه تا و همینجوری که مشغول خرید بودیم بابایی زنگ زد پرسیدم مگه نخوابیدی گفت نه دلم یه جوریه دلم تنگه بیام دنبالتون منم که خسته بودم از خدا خواسته گفتم بیا تعجب کردم آخه بابا زیاد از خرید دسته جمعی خوشش نمیاد .ولی اونروز یه چیزیم فکر کنم تو دل بابایی بود که میگفت بهار امسال خیلی زودتر از سالای دیگه میاد تو خونمون.

همین که تلفنو قطع کردم یهو عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همونی که ازش میترسیدم و نمیخواستم اتفاق بیفته افتاد کیسه آبم پاره شد تو خیابون (خیابون زرگری) و من یه لحظه تو دلم خالی شد .مامان تو همیشه با برنامه هام هماهنگ بودی ولی اینبار !!!!!!!!!!من میدونستم که این یعنی تو داری میای ولی یه معنیه دیگه هم داشت یعنی تحمل درد زایمان تو بیمارستان که من نمی خواستم میخواستم همه دردامو تو خونه بکشم کنار بابا باشم چون خیلی میترسیدم ولی حالا باید فوری میرفتم بیمارستان و میدونستم که رفتن همانا و بستری شدن همان و دیگه تا تو بیای بابا رو نمیبینم ولی دونستن اینکه تو داری میای بهم یه قدرتی میده که فکر کنم بتونم تحمل کنم تو با منی و میدونم بابا هم هرچند پیشمون نیست هرگز هرگز تنهامون نیزاره.

زنگ زدم به بابا جواد جون داری میای لطفا ساک من و ترنج رو هم بیار من باید برم بیمارستان و بابا باور نمیکرد گیج شده بود هول هول بود و احساس میکردم به حرفم گوش نمیکنه جواد زود بیا دخترمون داره میاد و مامانم هم تا بیمارستان چند تا مسیر رو اشتباه رفت هههههههههه فقط من نیشم تا بناگوش باز بود و تو که میخواستیم بعد نه ماه هم خونگی تازه همو ببینیم .عزیز دلم دختر قشنگم میخوای بیای پیشم واقعا تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رسیدیم بیمارستان با اینکه راه ما نزدیکتر بود به بیمارستان دنا بابایی زودتر رسیده بود اونجا و چهرش مثل وقتایی بود که کاملا فول استرسه تا دیدمش فهمیدم سریع اومد جلو دستمو گرفت اونم میدونست که برنامه هامون قاطی میشه گفت حالا چی میشه گفتم آروم باش هیچی بستری میشم گفت درد نداری گفتم نه همون که ظهر گفتم که یکم دلم درد میکنه و همتون خندیدین و فکر کردین من شوخی دارم.

رفتیم تو و من رفتم بخش زایمان و به ماماها گفتم کیسه آبم پاره شده و دکترم خانوم دکتر نجات اللهیه و خلاصه مراحل اطمینان از اینکه آیا واقعا کیسه آب هست یا نه طی مطالعاتی طی شد و مسجل پس من خندون رفتم بیرون و به جواد و مامانم گفتم باید بستری بشم و کارهام رو انجام دادن و من نشسته بودم و خداحافظی و بوسه و عکس و دلداری و من رفتم تا بزرگترین اتفاق عمرم رو رقم بزنم .اتاق درررررررررد .لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم .به مامانم و جواد اجازه نمیدادن بیان پیشم .یه آن احساس تنهایی کردم دستمو گذاشتم رو دلم و تو هم آروم چند تا لگد زدی یعنی مامانی من اینجام نترس ما با همیم الهی فدات بشم مامان.

یه پرستار اومد و ازم رگ گرفت یکم خون گرفت من که خون میبینم سرم گیج میره غش میکنم خدایا چطور میتونم از پسش بر بیام باید قوی باشی نگاه کن خونه ترس نداره محکم باش.

وای دردام داره شروع میشه جواد عزیزم کجایی خیلی تنهام میخوام دستامو بگیری مثل همیشه تلفن زنگ زد همیشه وقتی بهت احتیاج دارم هستی خدا رو شکر دلداریم میدی بهم گفتی من از اینجا تکون نمیخورم هستم همینطور باهات حرف میزنم تا هر وقت که دخترمون بیاد ترنجم خوبه؟آره عزیزم ولی فکر کنم اونم یکم ترسیده با هم حرف زدیم یه خبر بد ساعت 10 همه رو از بیمارستان بیرون میکنن و تو ازم دورتر میشی وای جواد تا حالا هرگز تو هیچ موقعیتی ازم دور نبودی و حالا حالا که اینقدر بهت نیاز دارم اینقدر ازم دوری میگی من همینجا دم در بیمارستان میمونم تو ماشین ساعت 10 شبه و هنوز شام نخوردی و هوا سرده برو خونه عزیزم الان که پیشم نیستی کاری نمیشه کرد برو

و تو و مامانم رفتین و من تو اون اتاق تنهام گلوم خشک شده و درد بدی دارم و نگرانم نگران تو عزیزم همش منتظر تکونات هستم ماما هر یه ساعت میاد صدای قلب نازنینت رو گوش میکنه و چه آرامشی دارم وقتی ریتم منظم صدای قلبت رو میشنوم قراره تا صبح با درد خودم پیش برم دوباره تلفن زنگ زد و یه صدای دوس داشتنیه دیگه صدایی که همیشه آرومم میکنه دردام میومد و میرفت و من و بابایی زمانشو و فاصله هاشو اندازه میگرفتیم میدونستم که هنوز خیلی مونده نزدیکای صبح بود من و بابا هنوز بیدار و منتظر من وسط دردا خوابم میگرفت و میخوابیدم دیگه نمیخواستم با بابا حرف بزنم میدونستم خیلی ناراحته که من درد دارم و گفتم خوابم میاد تلفنو قطع کردم ساعت 3 شب بود.و درد و درد بود خدای من ساعت 5 دیگه طاقتم طاق شد زنگ زدم به جواد بیا همین الان بیا دیگه تحمل ندارم خیلی ترسیده بودم و تنها چیزی که آرومم میکرد صدای قلب نازنینت بود نیم ساعت بعد بابا زنگ زد گفت من دم در بیمارستانم هوا داشت روشن میشد و مامانم هم رسیده بود ولی هنوز اجازه نداشتن بیان تو تا ساعت هفت

ساعت هفت از درد فریاد میزدم و ناله میکردم و همون موقع بود که مامای کشیک اومد و یه چیزی به سرمم اضافه کرد و فهمیدم که تازه اول راهم آمپول فشار وااااااااااااااااااای دیگه طاقت ندارم و تازه دردای واقعی شروع شد خدایا کمکم کن دیگه حتی جواب تلفنم رو نمیدادم و صدای بابایی نگران از پشت خط که نمیدونست چطور بهم دلداری بده.

دکتر اومد بالاخره کجا بودی من که مردم گفت چرا اینقدر جیغ و داد میکنی چه خبره اگه یه جیغ دیگه بزنی میبرمت سزارین واین همون چیزی بود که هرگز نمیخواستم معاینه کرد و گفت هنوز خیلی مونده و باید سرمشو سریع تر کنین وای خدایا نمیخوام نمیتونم منو ببرین واسه عمل

همه که منتظر همین جمله بودن سرجاشون ایستادن انگار از قبل میدونستن که نمیتونم تحمل کنم و شرط بسته بودن زنگ زدم به بابا از قبل قسمش داده بودم به جون خودم که اگه از درد هم داشتم میمردم واسه عمل رضایت نده هههههههههه بیچاره چه موقعیتی داشت هم دلش میسوخت و هم قول داده بود گفت نههههههههه و من اون لحظه با همه وجودم دلم میخواست بکشمش قطع کردم و گفتم شوهرم رضایت نمیده و دکترم که مطمئن شد میرم واسه طبیعی سریع دست به کار شد و یه چیزی بهم تزریق کردن بعدا فهمیدم مسکن بوده اونم چه مسکنی به فیل میزدی میفتاد بین دردا بیهوش میشدم و با درد بعدی مثل برق گرفته ها میپریدم جواد بهم زنگ زد و همه حرفامو در گوشم زمزمه کرد یادته چقدر از سزارین متنفر بودی و گفتی اصلا نمیخوای گفتی چقدر ناراحت میشی اگه عمل بشی و محکم باش و انگار یه جون تازه گرفتم تازه یاد اون همه کلاس و تنفس و آرامش ذهن افتادم خودمو جمع و جور کردم به محض درد نفس عمیق میکشیدم هنوز از شنیدن کلمه نفس عمیق حالم بهم میخوره دکترم هم تند و تند معاینه میکرد و صدای قلب قشنگ ترنجم رو گوش میکرد حتی موقع درد شکمم رو ماساژ میداد واقعا دستش درد نکنه همون جا نشسته بود روی صندلی و 6 دنگ حواسش به ما بود خیلی گرسنه بودم از دیروز نهار هیچی نخورده بودم ماماها به حساب اینکه من نمیتونم و سزارینی میشم هیچی بهم نداده بودن حتی آب دکترم حسابی دعواشون کرد سریع بهم سرم وصل کردن تا یه ذره جون بگیرم اینقدر مسکنه قوی بود که چیزی جز درد یادم نیست به نظرم زمان زود میگذشت حتی نمیتونستم تلفن جواب بدم فقط یه خاطره گنگ دارم از اینکه مامانم اومد پیشم 5 دقیقه به زور راهش داده بودن و من اصلا نمیتونستم باهاش حرف بزنم با اینکه خودم التماس کرده بودم بیارنش دنبال یه دست میگشتم که موقع درد بگیرمش دست ماماها و دکترم شده بود مایه آرامش عجیبه ههههههههه

تا ساعت 11 که بالاخره موقعش رسید و منو بردن اتاق زایمان انگار اومده بودم بهشت همه قدرتمو جمع کردم البته چیز زیادی نمونده بود گفتم دیگه آخرشه داشتم میمردم از هر چی دکتر و بیمارستان و بتادینه متنفرم حتی نمیخوام اون لحظه ها بیاد تو ذهنم هر چی قبلا تو خاطره زایمانا خونده بودم چه طبیعی و چه سزارین تند و تند برام اتفاق میفتاد فرقش این بود که همشون یه جا جمع شده بودن و من که همه اصطلاحا رو میدونستم و میدونستم چه بلاهایی داره سرم میاد وحشت زده و با تنی پر از درد و تنها فقط منتظر اومدن تو بودم فقط به خاطر تو عزیزم داشتم نفس میکشیدم و بالاخره ساعت 12 ظهر تو اومدی و همه دردام تموم شد همش رفت تا دیدمت به پهنای صورت خندیدم سلام عزیزم بالاخره اومدی خوش اومدی گل مامان خوش اومدی عزیزم و این صورت ناز تو بود که روی سینم بود آرامش مطلق خدایا شکرت خدایا شکرت که دخترم صحیح و سلامت تو بغلمه هیچی برام مهم نبود نه اون دردا نه اون شب نه اون همه زخم فقط تو تو عزیزم تو با منی همون موقع به بابایی و مامان جون هم خبر دادن که تو اومدی و بابا هم گریه کرده بود بعد هم که من رو آوردن بیرون اومد پیشمون هر سه مون با هم کنار هم و منو تو تو بغل بابایی و همه چی آروم شد همه چی خوب و رویایی انگار که هرگز دردی نبوده خدایا سپاسگزارم که این دو تا نعمت بزرگ رو به من دادی.

                                                                                           عاشقتونم مامان سمی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سمانه مامان کیمیا
22 فروردین 91 11:05
اخیییییییییییییی چه قشنگ نازی خدا مامانت و اقا جواد و مهمتر از همه این ترنج ناناز رو واست حفظ کنه.....


ممنون عزیزم ایشالا کیمیای ناز تو هم همیشه سلامت باشه سایه شما و آقا امیر رو سرش باشه

tara_tara
27 فروردین 91 12:30
سلام سمي جونم چقدر زيبا نوشتي و پر احساس اشكم دراومد ترنج گل رو ببوس عزيزم
فهیمه مامان عرفان
30 فروردین 91 12:44
وای خدایا تمام خاطرات زایمان خودم برام تداعی می شد!!!!!! و واقعا آدمی فراموش می کنه همه درد ها رو وتی که نی نیش دنیا میاد
ان شاالله که همیشه کنار هم و شاد باشید!
راستی منم شیرازی هستم


ممنون مامان عرفان جون خدا آقا عرفان رو براتون نگه دارهو زیر سایه شما و پدرش بزرگ بشه خیلی خوشحالم از آشناییتون بازم به ما سر بزنین

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر عزیزم می باشد