امشب بابا تنهاست!
سلام ترنج خوشگلم
خودت می دونی این اولین باره که دارم واست می نویسم. نمی خواستم تا حالا چیزی بنویسم تا در یه موقعیت خاص این کارو بکنم. خیلی دوست دارم جیگرم.
امروز مامانی رفته بود با مامان جون خرید! و البته پیاده روی! شایدم...!
تماس گرفتم از خونه برم دنبالش تا تلفن رو قطع کردم مامان سمی تماس گرفت که بیا بریم بیمارستان گویا ترنجم می خواد به دنیا بیاد.
هول هول وسایل رو جمع کردم پریدم تو ماشین دٍ برو به سمت بیمارستانٍ دنا. حالا ما این طرف! مامان اون طرف، و بقیه قضایا.
مامانی رو تو بیمارستان گذاشتم گفتن باید بستری بشه. آخی دلم خیلی گرفته بود. از یه طرف خوشحال بودم که تو می خوای به دنیا بیای از طرف دیگه ناراحت که مامانت درد داره.
چقدر نامردن() نذاشتن پیش مامان خوشگلت() بمونم.
اولین شبیه که بعد از مدتها تنهام.
دلم واسه مامانت تنگ شده. البته مطمئنم که از ذوق دیدنت خوابم نمی بره.
شانس آوردم که رمز وبلاگت توی سیستم ذخیره بود و الا امشب نمی تونستم برات چیزی بنویسم. از اینکه فردا می تونم روی ماهتو ببینم کلی خوشحالم و می خوام برات بهترین بابای دنیا باشم.
تو و مامان سمی بهترین اتفاق زندگی من هستید و تا ابد از خدا متشکرم که دو تا هدیه زیبا به من داده! دوستتون دارم. با یه دنیا عشق، امشب رو به صبح می رسونم. تا فردا صحیح و سالم هر دو تون رو ببینم.
فداتون شم.
بابا جواد!!!