ترنجترنج، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دختر عزیزم

خاطرات روزی که اومدی پیشمون

1390/4/31 19:41
نویسنده : سمیه
282 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم به خونه دل مامان خوش اومدی امروز سه روزه که می دونم اینجا پیش منی قربون شکل ماهت برم مامان جون چقدر منتظرت بودمقلبماچ

 

                                                  

از صبح روز سه شنبه (28 تیر 1390)که بابایی حدس میزد تو اومدی همش قر می داد و منو می بوسید و شادی می کرد .هورانیشخند

من چی؟چی بگم مامان جون من نه حتی فکرشم نمی کردم تو اینجایی الهی فدات بشم خیال باطلخجالت.

هم خدا رو شکر می کنم که تو رو خیلی زود بهم داد هم از تو ممنونم که اینقدر حرف مامانو خوب گوش می کنی و نذاشتی مامان و بابا زیاد منتظر بمونن آخه ما دلمون واست خیلی شور می زد می ترسیدم حالا حالا فرشته ها نذارن بیای پیشمون عزیزم.فرشتهتشویقماچ

دلبندم داشتم می گفتم من چون خیلی منتظرت بودم خیلی خیلی زود آزمایش خون دادم 5 روز بعد از اینکه تو تو دلم لونه کردی (14 تیر 1390)ولی منفی بود آزمایشمو می گم واسه همین اصلا فکر نمی کردم این ماه بیای عزیز دلم فدات بشم.ناراحتگریه

خلاصه اینقدر باباییت هولم کرد و هی گفت مامان و بابا شدیم که عصر روز چهارشنبه 29 تیر رفت یه بی بی چک گرفت تا ببینیم و مطمئن شیم.استرس

از همون لحظه ای که باباییت رفت بگیره همه بدنم داشت میلرزید مامانی به شوق حضور تو .بعد که تستو امتحان کردم من و بابایی هر دو بهش خیره شده بودیم تا یه خط خیلی کمرنگ ظاهر شد الهی قربونت برم باورمون نمی شد من که چشام پر اشک شده بود و بابات که این دو روزه اینقدر برات پایکوبی می کرد ساکته ساکت بود هردومون از خوشحالی زبونمون بند اومده بود خلاصه مامانی اون لحظه برای هر دو ما عجیب ترین و شادترین لحظه زندگیمون بود و ما فهمیدیم که سه نفریم و تو عزیز دلم اومدی و گوشه دلم جا گرفتی دیگه از خدا جز سلامتی تو هیچی نمی خوام .اوهتعجبهوراهوراهوراخنده

 

تو رنگ و بوی زندگیمونو عوض کردی عزیزم فقط سالم باش .همین.ماچ

 

آره مامانی داشتم می گفتم فردای اون روز من وتو با هم رفتیم آزمایشگاه یادته مامانی من خون دادم و اومدیم خونه و ساعت 11.30 به اتفاق بابایی رفتیم جواب گرفتیم چه لحظه هایی هنوز قلبمون تند می زد وقتی خانوم دکتره گفت مثبته و دیگه از هر لحاظ مطمئن شدیم سر از پا نمشناختیم 31 تیر سالگرد عقد مامان و باباست تو این روز من وبابایی به هم پیوستیم و تو همین روز تو هم عزیز دلم اومدی پیشمون خوش اومدی مامان جون.قلبقلبقلب

                                                   

دیگه وقتش بود به همه بگیم تو اینجایی و این شادیی که بی حد و مرز بود رو با همه تقسیم کنیم .

اول به مامان جون مامان من تلفنی گفتیم خیلی خوشحال شد شبش که اومد خونمون کلی شکلات رو سر من و باباییت ریخت.خنده

بعد به اون یکی مامان جونت مامان بابایی و باباجون و عمه شهلا و پسر عمه هات. رفتیم شیرینی گرفتیم و بردیم خونشون.

عکس العمل عمه شهلات دیدنی بود عزیزم باهم چند تا جیغ از خوشحالی کشیدیم و همو بغل کردیم و بوسیدیم همینطور با مامان جون و بابا جونت که خیلی خوشحال بودند .تشویق

زنگ زدم به خاله گیتا خاله گیتا خیلی خوشحال شده بود همش می گفت می دونستم به دلم افتاده بود و دختر خاله صهبات که جیغش رفت تو هوا.ماچ

از خاله سمیرا که نگو و نپرس یه ربع فقط داشت می خندید و سفارشتو بهم می کرد راستی بهت

می گه مورچه کوچولو .قهقههقهقههقهقهه

 

 

 

خلاصه هنوز نیومدی کلی عاشق سینه چاک داری عزیزم همه دوست دارن فقط سعی کن حسابی

سالم و سرحال باشی عزیزم.

 

مامان همیشه مراقبته بابا هم مراقب هر دومون خدا هم مراقب بابایی اینجا جات امنه امنه عزیزم خیلی دوست داریم . من و بابا با وجود تو دیگه نمیشد از اینی که هستیم خوشحال تر و خوشبخت تر باشیم.

                                            خوشحالم که اینجایی نور چشمم

 

                                         مامان سمیبای بایماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان طاها
31 تیر 90 19:58
سلام ممنونم لطف کردی عزیزم حتما به توصیه هاتون عمل می کنم شماهم مواظب طاهای گل باش بووووووووس

مونا
31 تیر 90 20:17
ممنون عزیزم حتما می بینم

کاکل زری یا ناز پری
5 مرداد 90 13:05
مرسی ممنونم دعا کنید سالم باشه.

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر عزیزم می باشد